با توجه به تغییر قالب سایت و تغییراتی در بخش های گوناگون، مشکلاتی در بخش های گوناگون بوجود آمده که در حال رفع این مشکلات و بازسازی بخش های آسیب دیده هستیم. از شکیبایی شما متشکریم.
خاک سیاه؛ حکایت یک قربانی ربا

خاک سیاه؛ حکایت یک قربانی ربا

زماني از بازرگان هاي معتبر و شناخته شده بازار فرش بود كه نامش اعتبار زيادي داشت و وقتي كسي به مشكل برمي خورد نشان او را به وي مي دادند تا كمكش كند. قلب رئوف و دارايي هاي فراوان، نشانه هاي شناخته اين تاجر بازار فرش تهران بود. مردم و همكارانش مي گفتند حاجي هر چه با دست باز به كمك نيازمندان و گرفتارها مي شتابد از دست ديگر دارايي هايش بركت مي گيرد. حاجي از خانه هاي چند طبقه و چند حجره و مغازه و باغ و كارخانه گرفته تا آخرين مدل خودرو هاي گرانقيمت را در تملك خود داشت و با خريد و فروشي معقول و با سود هايي متعارف، روز به روز بر حجم و ميزان اموال و املاكش افزوده مي شد، ولي آفتي خانمانسوز او را به خاك سياه نشاند ؛ ربا… حالازندگي حاجي از زمين تا آسمان با گذشته تفاوت كرده است.

وقتي حاجي را در كنج خانه اي اجاره اي نگاه مي كني پير مرد شكسته اي را مي بيني كه ناراحتي و غصه از سر و رويش جاري است. از حاجي مي پرسم چه شد كه طي فقط چند سال، اينقدر پير و شكسته شدي؟ مي گويد: خوش ندارم به اتفاقات تلخ گذشته بپردازم ولي نمي خواهم فرزندانم و جوان ترهاي جامعه دچار سرنوشت من شوند پس تا جايي كه بتوانم مي گويم وقتي صادرات فرش به كار اصلي و درآمدزاترين فعاليت من تبديل شد و بخشي از بازار شرق دور را در اختيار گرفتم براي گسترش فعاليت، ناچار شدم ريسك هاي بزرگي بكنم و دست به خريد هايي در مقياس هايي خيلي بزرگ تر از گذشته بزنم. بر اساس سلايق و ذائقه خريداران كشورهاي آسياي شرقي و همين طور استراليايي ها، وارد بازار يك شهرستان مي شدم و هرچه قالي منطبق با آن سليقه بود درو مي كردم. در سال هاي ابتدايي كارها به طرز خوبي پيش مي رفت، ولي كم كم بر حجم فرش هايي كه در انبار خارج از كشور به صورت فروش نرفته باقي مانده بود و حتي در حراج ها با قيمت هايي به مراتب پايين تر از نرخ اصلي هم خريداري پيدا نمي كرد، افزوده مي شد چون مرتب در بازارهاي خارجي، سلايق عوض مي شد و تقاضاها سر و شكل جديد مي گرفت. در كنار اين، حسن اعتمادم به برخي همكاران حاضر در بازار منطقه، من را با دردسر بزرگي رو به رو كرد. در بازار آن زمان ايران، روي قول و اعتبار افراد، حساب ويژه اي مي شد و من با همان نگاه خوشبينانه، به همكاران حاضر در بازارهاي دور هم نگاه مي كردم، ولي هر چه مي گذشت برگشتي دلارهاي صادراتي به داخل، برايم مشكل تر مي شد و بدقولي ها، ضربه هاي سنگين تري به من مي زد. حالاانبوهي از چك هاي كشيده شده به فروشندگان داخلي در دست داشتم كه بايد پاس مي شدند. به هر حال تا مدت ها بده و بستان هاي دوستان نزديك موجب شده بود آبروي من حفظ شود ولي كم كم طلبكاران پرشماري را مقابل خودم مي ديدم كه بايد طلب هر يك را مي پرداختم در حالي كه مرتبا دريافت دلارها از شرق دور امروز و فردا مي شد. بنابر اين ناچار شدم رو به افرادي بياورم كه بدون هيچ محدوديتي، وام مي دادند ولي سودهايي غيرمعقول طلب مي كردند و اين ابتداي سقوط من بود. ابتدا ناچار شدم براي پاس كرن چك هاي مردم، وام هايي با بهره هاي 2 تا 3 درصد (در ماه) بگيرم ولي مدتي بعد نوبت بازپرداخت آن وام ها مي رسيد، ديركرد وام تبديل به بهره 2 برابري شده و مثلااگر بهره اوليه ماهانه 3 درصد بود ماه ديگر به 6 درصد و ماه بعد به 12درصد افزايش مي يافت. به اين ترتيب ديگر انبوه دلارهايي كه به كشور برمي گرداندم هم پاسخگو نبود و چون كفاف اصل و سود نزولخواران بازار را نمي داد ناچار بودم هر چه داشتم بفروشم و به آنها بپردازم. در حقيقت بعد از مدتي نه ديگر خبري از ماشين ها و باغ و كارخانه ام بود و نه حتي خانه اي براي سكونت داشتم و رو به مستاجري آوردم چون اگر آنها را نمي فروختم و در دهان زالو صفتان نمي ريختم كارم به جاهاي خيلي باريك تري مثلازندان مي كشيد و عملادستم از هر كار اقتصادي براي سر و سامان دادن به اوضاع، بازمي ماند. با وجود آن كه حالاشدت خطر پرداخت ربا را با تمام وجود درك مي كردم ولي در باتلاقي گير كرده بودم كه هيچ راه فراري از آن نبود. هر چه بيشتر تلاش مي كردم و دست و پا مي زدم بيشتر فرو مي رفتم. حالاآن از خدا بي خبران صحبت از سودهاي 4، 5 و حتي 7 در صد در ماه مي كردند يعني بهره هايي كه به آنها مي پرداختم خيلي بيشتر از اصل وامي بود كه از آنها گرفته بودم… مي پرسم خود را فردي بدبخت احساس مي كنيد، مي گويد: هنوز به كرم خدا خيلي اميدوارم و دعا مي كنم تقاص گناهم را فقط در همين دنيا پس بدهم. در عين حال افرادي هستند كه آنها را مي شناسم و به روزگاري خيلي بدتر از من دچارند. مثلافردي كه ناچار شد دختر جوانش را به عقد پيرمرد نزولخوار درآورد يا بگذاريد ماجراي يك كارمند شاغل در بازار را برايتان تعريف كنم كه شرايطش خيلي دردناك تر از من است و اكنون به جرم مشاركت در قتل سال هاست در زندان است. اين بنده خدا كه حسابدار يك كاسب رباخوار در بازار بود وقتي با بيماري همسر مبتلابه سرطانش و پرداخت ارقام ميليوني براي تامين داروهاي گران روبه رو شده بود به گرفتن وام از يك رباخوار اقدام كرد و وقتي روز به روز، در بازپرداخت بدهي خود ناتوان تر ماند و كارش به نزديكي زندان كشيد، تعدادي سارق را به خدمت گرفت تا گاوصندوق صاحب مغازه را سرقت كنند. اين سرقت با موفقيت ظاهري به انجام رسيد ولي در جريان آن، يك فرد بي گناه جان خود را از دست داد. مدتي بعد، با اعتراف حسابدار بدبخت، او روانه زندان شد و هم اكنون در حبس به سر مي برد و خانواده اش از هم پاشيده شده است… □  روزنامه جام جم، شماره 3690 به تاريخ 23/2/92، صفحه 10 (پرونده) مگ‌ایران