کتاب جدید جوزف استیگلیتز با عنوان هزینههای نابرابری توسط جناب آقای دکتر محمد رضا فرزین در حال ترجمه است . متن فرا رو بخشی از ترجمه این کتاب است که در پایگاه اطلاع رسانی شخصی جناب دکتر فرزین نشر داده شده است.
نکته جالب توجه در ترجمه اینجاست که اساتید مسلم و بنام اقتصاد با تسلط و اطلاع کامل از محتوای این کتاب همچنان بر طبل تو خالی اقتصاد لیبرالی با قوت تمام می کوبند تا مبادا صدایی از قرآن و اسلام به گوش اهل عالم برسد. علم اقتدار زایی که امام خامنهای فرمودند را بیابید!
در تاریخ جهان لحظاتی وجود دارد که مردم تمام جهان به پا میخیزند تا بگویند که “یک جای کار غلط است و ما خواهان تغییر هستیم”. این پدیده را در سالهای پر آشوب 1848 و 1968 شاهد بودهایم. این سالها شروع تغییرات بزرگی در جهان بود. سال 2011 نیز مشابه این سالها است.
جنبش جوانان از تونس آغاز شد به مصر و سپس به دیگر کشورهای خاورمیانه سرایت نمود. در برخی از جنبشها آتش اعتراضات موجب تغییرات اجتماعی و سرنگون شدن دیکتاتورهایی مانند حسنی مبارک در مصر و قذافی در لیبی شد. بزودی مردم اسپانیا و یونان، بریتانیا و ایالات متحده و دیگر کشورهای جهان دلایلی برای حضور خویش درخیابانها یافتند.
در سال 2011 من افتخار حضور در کشورهای مصر، اسپانیا و تونس را داشتم و با اعتراضکنندگان در پارک بون ریترو (Buen Retiro) مادرید، پارک زوکاتی (Zuccotti) نیویورک و در قاهره و با مردان و زنان جوان در میدان التحریر ملاقات نمودم. همچنان که قبلاً نیز بیان داشته بودم برای من روشن بود درحالی که دلایل اعتراضات در کشورها با هم متفاوت است و بویژه این دلایل در کشورهای خاورمیانه کاملاً متفاوت از کشورهای غربی است اما چند موضوع مشترک در همه آنها وجود دارد.
درک عمومی آن است که نظام اقتصادی و سیاسی با شکست مواجه شده و این دو نظام کاملاً غیرمنصفانه هستند.
معترضان حق دارند که یک جای کار اشتباه است. شکاف بین آنچه که نظامهای سیاسی و اقتصادی طبق انتظارات باید بوجود میآورند با آنچه که بوجود آوردند بسیار بزرگ و ناشناخته است. دولتهای سراسر جهان قادر به حل موضوعات کلیدی اقتصادی مانند بیکاری پایدار نشدند و ارزشهای جهانی مانند برابری فدای حرص و طمع گروههای خاصی شدند و احساس بیانصافی به احساس خیانت تبدیل شد.
اینکه چرا جوانان علیه دیکتاتورهای تونس و مصر بهپا خواستند قابل درک بود. جوانان از رهبران پیر و سرسختی که فقط از منافع خویش به هزینه سایر مردمان دفاع میکردند خسته شدند. آنها هیچ فرصتی برای تغییر از طریق فرایند دموکراسی نیافتند. اما سیاستهای انتخاباتی در کشورهای غربی دموکراتیک نیز شکست خوردند. باراک اوباما رئیس جمهور ایالات متحده وعده تغییر آنچه که آنها بدان اعتقاد داشتند را داد اما متعاقب آن سیاستهایی را اجرا نمود که با قبل تفاوت چندانی نداشت.
هنوز در ایالات متحده و سایر کشورها، علائم امید درجوانان معترض که پدران، پدربزرگان و معلمهای خویش به آنها ملحق شدهاند وجود دارد. آنها انقلابی یا آشوب طلب نبودند. آنها برای سقوط نظام تلاش نمیکردند. آنها هنوز معتقدند که فرایند انتخابات ممکن است کار کند، به شرط آنکه دولتها به یاد آورند که باید درمقابل مردم پاسخگو باشند. معترضین در خیابان هستند تا نظام را به سمت تغییر وادار نمایند.
معترضین جوان اسپانیایی در جنبشی که در 15 می آغاز شد نام Los Indignados به معنای خشمگین و عصبانی را انتخاب نمودند. آنها از این واقعیت خشمگین هستند که چرا عموم جامعه باید نتیجه تخلفات بخش مالی را متحمل شوند (نرخ بیکاری جوانان از شروع بحران 2008 فراتر از 40 درصد است). جنبش اشغالکنندگان وال استریت در ایالات متحده نیز انعکاسی از آن است.
بی انصافی موقعیتی است که در آن بسیاری از مردم خانه ها و مشاغل خویش را از دست دادهاند درحالی که بانکدارانی که پاداشهای عظیم میگرفتند بیشتر میشدند.
اما اعتراضکنندگان آمریکایی بزودی فراتر از موضوع وال استریت به سراغ نابرابریهای وسیعتر در جامعه آمریکا رفتند.
شعار آنها 99% هستیم شد. اعتراض کنندگانی که این شعار را حمل میکردند عنوان مقاله من برای مجله Vanty Fair (فصل اول را که برای مجله نوشتهام) را تکرار میکردند. یعنی “از یک درصد”، “برای یک درصد” و “با 1%” که توصیفی از افزایش شدید نابرابری در ایالات متحده و در نظامی سیاسی است که بنظر میرسد اهمیت نامتناسبی به کسانی که در ردههای بالا بودند میداد.
3 موضوع در سراسر جهان طنین انداز شد:
بازارها آنگونه که قرار بود کار کنند، کار نمیکنند. آنها نه تنها کارا نیستند بلکه پایدار هم نیستند. نظامات سیاسی شکستهای بازار را اصلاح نکردهاند و نظامات اقتصادی و سیاسی بطور بنیادی نامنصفانه هستند.
درحالی که این کتاب بر نابرابری گسترده در ایالات متحده و برخی دیگر از کشورهای صنعتی تمرکز دارد، توضیح میدهد که چگونه این 3 موضوع بهطور عمیقی بهم پیوستهاند. نابرابری علت و نتیجه شکست نظام سیاسی است و آن در ناپایدارای نظام اقتصادی و نابرابری فزاینده نیز سهیم است. مارپیچ نزولی باطلی (Vicious Downworrd Spiral) که در آن درحال سقوط هستیم و راه خروج از آن ازطریق سیاستهای هماهنگی است که قصد بیان آن را دارم.
قبل از اینکه مرکز توجهمان را روی نابرابری بگذاریم، میخواهم وضعیت را کمی روشنتر کنم، با تشریح صحنههایی از شکستهای گستردهتر نظام اقتصادیمان.
شکست بازارها
بازارها به وضوح آنچنان که توسط حامیانشان ادعا میشوند کار نمیکنند. تصور شده بود که بازارها پایدارند اما بحرانهای جهانی نشان داد که آنها بسیار ناپایدارند و نتایج تخریبکنندهای دارند. بانکداران شرط بستهاند که بدون همدستی دولت، آنها و کل اقتصاد را به زیر میکشند. اما نگاه موشکافانهتر در نظام موجود بیانگر آن است که این یک تصادف نیست بلکه بانکداران انگیزههایی برای عملکرد اینچنینی خود دارند.
تصور می شد که نقطه قوت بازارها کارایی آنهاست. اما بازارها آشکارا ناکارا هستند. محوریترین قانون علم اقتصاد (لازم است اگر اقتصاد کارا باشد) آن است که عرضه برابر تقاضا است. اما ما در جهان شاهد هستیم که نیازها ارضاء نشده اند، سرمایهگذاریهایی که باید فقر را کاهش میداد، منجر به توسعه کشورهای درحال توسعه آفریقا و سایر کشورهای جهان میشد و باعث تقویت اقتصاد جهان در مقابله با چالش گرم شدن زمین میشد. بطور همزمان با منابع عظیم کمتر بهرهبرداری شده، کارگران و تجهیزاتی که راکد هستند و یا از ظرفیت کامل آنها استفاده نمیشود، بیکاری و ناتوانی بازار در خلق شغل برای بسیاری ازشهروندان مواجهیم که از بدترین شکستهای بازار است که خود منبع اصلی ناکارایی و دلیل اصلی نابرابری است. از مارس 2012، 24 میلیون آمریکایی که خواهان شغل تمام وقت هستند قادر به بدست آوردن آن نشدهاند. در ایالات متحده ما میلیونها انسان بدون خانه داریم درحالی که خانههای زیادی خالی است.
اما حتی قبل از بحران، اقتصاد آمریکا قادر به تحقق آنچه که متعهد شده بودند نبود. اگرچه رشدی در GDP وجود داشت اما عموم شهروندان شاهد نزول استانداردهای زندگی خویش بودند. همچنان که در فصل اول نشان داده میشود برای عموم خانوارهای آمریکایی حتی قبل از رکود، تعدیلات درآمدی در برابر تورم کمتر از دهههای قبل بود.
آمریکاییها ماشین اقتصادی عجیبی خلق نمودهاند که آشکارا برای افراد بالایی (ثروتمندان) کار میکند.
چیزهای زیادی در معرض خطر هستند
این کتاب مربوط به این است که چرا نظام اقتصادی ما برای عموم آمریکاییها شکست خورده است، چرا نابرابری درحال رشد است و عواقب این نابرابری چیست؟ ایده اصلی آن است که ما درحال پرداختن قیمت بالایی برای نابرابری هستیم، نظامی اقتصادی که پایداری و کارایی پایینی دارد و نظامی دموکراسی که به خطر افتاده است. اما آنچه که بیشتر به خطر افتاده است، نظام اقتصادی است که برای عموم شهروندان شکست خورده است و نظامی سیاسی است که توسط بهرههای پولی فتح شده است. اعتماد به دموکراسی و اقتصاد بازار ما تضعیف خواهد شد همراه با اثرات جهانی ما. واقعیت آن است که ما دیگر کشور فرصتها نیستیم و حتی قانون و نظام عادلانهای که سالها با آن خودستایی نمودهایم نیز به خطر افتاده است و همچنین احساس ما به هویت ملی نیز در خطر است.
در برخی از کشورها جنبش اشغال وال استریت با جنبش ضد جهانیشدن همراه شده است. آنها بهطور قطع در بعضی چیزها مشترک هستند. اعتقاد به اینکه نه تنها چیزهایی غلط است بلکه تغییر آنها نیز امکانپذیر میباشد. مسئله خوب یا بد بودن جهانیشدن نیست بلکه دولتها عموماً بدلیل منافع گروههای ویژه ضعیف عمل کردهاند. بهم پیوستگی مردم، کشورها و اقتصادهای اطراف جهان از نشانههای مهمی است که میتواند در تشویق رونق اقتصادی بطور کارا مورد استفاده قرار گیرد یا موجب فقر و تنگدستی بیشتر شود. هر دو آنها در یک اقتصاد بازار امکان پذیر است. قدرت بازار خارقالعاده است اما کارکرد اخلاقی در ذات آن وجود ندارد. ما باید تصمیم بگیریم که آنرا چگونه رام و معتدل کنیم. در بهترین حالت، بازارها نقشی محوری در افزایش شدید بهرهوری و استانداردهای زندگی در 200 سال اخیر داشتهاند، افزایشی که بسیار فراتر از دو هزاره قبل از آن بوده است. اما در این توسعه دولتها نقشی محوری بازی کردهاند، حقیقتی که طرفداران اقتصاد بازار علاقهای به بیان آن ندارند. از طرف دیگر بازارها میتوانند عامل تمرکز ثروت، هزینههای زیستمحیطی و سوءاستفاده از کارگران و مصرفکنندگان باشند. واضح است که بازارها باید معتدل و رام شوند تا اطمینان حاصل شود که به نفع عموم شهروندان کار میکنند و باید بطور مداوم کار کنند تا کارکرد مناسب آنها تضمین شود. اتفاقی که در ایالات متحده در دوران رشد تصاعدی اتفاق افتاد زمانی که قوانین رقابتی برای اولین بار تصویب شد. در عصر نو (New Deal) زمانی که تأمین اجتماعی، قوانین اشتغال و حداقل دستمزد تصویب شدند.
پیام اشغال وال استریت و بسیاری از دیگر اعتراضکنندگان اطراف جهان آن است که بازارها مجدداً باید تعدیل و رام شوند. پیامدهای عدم انجام آن بسیار جدی است. در بطن یک دموکراسی معنادار، جایی که صداهای شهروندان شنیده میشود ما قادر به حفظ یک نظام بازاری جهانی شده و باز نیستیم، حداقل به شکلی که ما آن را میشناسیم که آن نظام سال به سال وضع شهروندان را بدتر میکند. یکی از این دو باید اصلاح شوند سیاست یا اقتصاد.
بی عدالتی و بیانصافی (Inequality and Unfairness)
بازارها به خودی خود حتی زمانی که پایدارند به سطوح بالایی از نابرابری منجر میشوند، نتایجی که بطور وسیعی غیرمنصفانه ذکر میشوند. تحقیقات اقتصادی و روانشناسی سالهای اخیر (در فصل 6 توضیح داده شده است) نشانگر اهمیت انصاف برای مردم میباشد. از بین تمام دلایل، تنها چیزی که باعث میشود تا مردم به خیابانها برای اعتراض بیایند احساس بیانصافی در اقتصاد و سیاست است. در تونس، مصر و دیگر کشورهای خاورمیانه، مسئله تنها بدست نیاوردن شغل نبود بلکه این بود که این مشاغل نیز نصیب افراد با رابطه میشود.
در ایالات متحده و اروپا به نظر میرسد که همه چیز منصفانه است اما این فقط ظاهری است. کسانی که از بهترین مدارس با نمرات عالی فارغالتحصیل میشوند شانس بالاتری برای مشاغل خوب دارند. والدین ثروتمند بچههای خود را به بهترین کودکستانها، مدارس عالی و دبیرستانهای ممتاز میفرستند و این دانشآموزان شانس بیشتری برای تحصیل در دانشگاههای ممتاز را دارند.
آمریکاییها اشغال وال استریت توسط معترضین را فرصتی برای صحبت کردن درخصوص ارزشها میدانند و درحالیکه تعداد اعتراضکنندگان بخش کوچکی از جمعیت آمریکاست اما دو سوم آمریکاییها از آنها حمایت کردند. اگر شکی درخصوص این حمایت وجود داشت توانایی تظاهرکنندگان برای جمعآوری 300 هزار امضاء در حمایت از آنها و همچنین تلاشهای شبانهروزی شهردار نیویورک (میشل بلومبرگ) برای تخریب محل اسکان معترضین در پارک زوکاتی نزدیک وال استریت نشانگر واقعیتهای دیگری است. همچنین حمایتهای افراد غیرفقیر و غیرمرتبط با موضوع نیز قابل توجه است. در اوکلند زمانی که پلیس با اعتراضکنندگان برخورد خشنی داشت (سی هزار نفر به آنها ملحق شدند روز بعد اردوگاه آنها در مرکز شهر بطور خشونتآمیزی مورد حمله قرار گرفت) تعدادی از پلیسها حمایت خود را از آنها اعلام نمودند.
بحرانهای مالی واقعیت جدیدی از نظام اقتصادی را نشان داد که نه تنها این نظام ناکاراست و ناپایدار بلکه غیرمنصفانه نیز هست. درحقیقت پس از بحران (و در واکنش به دولتهای بوش و اوباما) براساس نظرسنجیهای اخیر نیمی از مردم اینگونه فکر میکردند.
این بی انصافی را در موضوع بحران مالی میتوان مشاهده نمود که بسیاری در بخش مالی (برای اختصار از واژه بانکداران استفاده میکنم) کمکهای بزرگ را دزدیدند درحالی که افرادی که هزینههای بحرانی را که بانکداران بوجود آورده بودند را متحمل شده بودند نتوانستند حتی یک شغل نیز بدست آورند. دولت به بانکها کمک مالی کرد اما از پرداخت بیمه بیکاری برای کسانی که هیچ تقصیری نداشتند امتناع کردند و آنها پس از ماهها جستجو نتوانستند شغلی بدست آورند.
دولتها از هرگونه پرداختی امتناع کردند، بجز کمکهای ژتونی برای میلیونها نفری که خانه هایشان را از دست داده بودند. در دوران بحران روشن بود که این سهم جوامع است که باید تعیینکننده نسبت پرداخت به آنها باشد، اما بانکداران پاداشهای بزرگ را دریافت کردند درحالی که سهم آنها در جامعه بسیار اندک و سهم آنها در تولید حتی منفی نیز بود.
بنظر میرسد ثروت پرداختی به نخبگان و بانکداران ناشی از میزان علاقه و توانایی آنها در اخذ منافع دیگران است. یکی از جنبههای اساسی انصاف که ریشه عمیقی در ارزشهای آمریکا دارد “فرصت” میباشد. آمریکاییها همیشه سرزمین خود را بعنوان سرزمین “فرصتهای برابر” نامیدهاند. داستانهای هراتیو آلگر (Horatio Alger) از افرادی که از طبقات پایین جامعه به بالا رفتند بخشی از فولکلور آمریکاست. اما در فصل اول توضیح دادهام که رویای آمریکاییها که کشورشان را سرزمین فرصتها میدانند تنها یک رویاست. افسانهای که تنها داستانها آنرا تأیید و تقویت میکند و آمار و اطلاعات آنرا پشتیبانی نمیکند. شانس یک شهروند آمریکایی برای فرار از پایین به سمت طبقات بالا کمتر ازشهروندان سایر کشورهای صنعتی پیشرفته است. داستانهایی روزنامهای ازثروتمندان آمریکایی 3 نسل گذشته وجود دارد مبنی براینکه افراد بالایی برای ماندن در بالا باید سخت کار کنند والا بسرعت سقوط خواهند کرد. اما در فصل اول به تفصیل توضیح میدهم که این عموماً یک افسانه است. بچههای طبقات بالا (در مقایسه با آنها که متعلق به این طبقه نیستند) همچنان بالا خواهند ماند.
در آمریکا و در سراسر جهان اعتراض کنندگان جوان خواهان آنچه هستند که از پدران خویش شنیدهاند و سیاستمداران درمقابل آن ارزشها هستند. دقیقاً پنجاه سال پیش در زمان جنبش حقوق مدنی (Civil Right Movement) آمریکاییهای جوان اینکار را انجام دادند. آنها درخصوص ارزشهایی مانند برابری، انصاف و عدالت و رابطه آن با رفتار آمریکایی – آفریقایی تعمق نمودهاند و خواستههای سیاسی جامعه را یافتهاند و حالا درخصوص همان ارزشها برحسب اینکه نظام قضایی و اقتصادی ما چگونه کار میکنند، موشکافی میکنند و دریافته اند خواستههای نظام برای آمریکاییهای فقیر و طبقه متوسط بوده است نه برای اقلیت، بلکه برای عموم آمریکاییهاست.
اگر رئیس جمهور اوباما و نظام دادگاههای ما فهمیده بودند کسانی که اقتصاد ما را به لبه پرتگاه بردند خطاکارند سپس شاید میتوانستیم بگوییم که نظام درحال کارکردن است. حداقل احساس پاسخگویی وجود داشت. درحقیقت اگرچه آنهایی که مقصر بودند هزینهای نپرداختند و کسانی که هزینه پرداختند بیتقصیر بودند. تعدادی از صندوقهای پوششی بدلیل تجارتهای داخلی مقصر شناخته شدند اما این واضح است که این صنعت علت بحران نبود بلکه بانکها بودند.
اگر هیچ فردی پاسخگو نیست و اگر هیچ فردی را نمیتوان برای آنچه که اتفاق افتاده است مقصر دانست لذا باید مشکل را در نظام سیاسی و اقتصادی جستجو نمود.
از بهم پیوستگی اجتماعی تا میدان جنگ طبقاتی
شعار ما 99 درصد هستیم به نشانهای برای نقطه بازگشت در مباحث مربوط به نابرابری در ایالات متحده تبدیل شده است. آمریکاییها همواره از تحلیلهای طبقاتی نگران بودند. آمریکا یک کشور طبقه متوسط است (ما به این علاقمندیم) و این اعتقاد به بهم پیوستگی ما کمک میکند. نباید تفکیکی بین طبقات پایین، بین بورژواها و کارگران وجود داشته باشد. اما در جامعه طبقاتی احتمال صعود یک فرد از طبقه پایین به بالا اندک است و با این تعریف جامعه آمریکا از اروپای قدیم نیز طبقاتیتر است و فاصله طبقاتی در کشور ما درحال حاضر بیش از آنها است.
99 درصدیها با این سنت “ما طبقه متوسط هستیم” زندگی میکردند تا اینکه با یک تغییر جزئی دریافتهاند که نمیتوانند به طبقات بالا حرکت کنند. اکثریت وسیع جامعه مشقتها را متحمل میشوند و تنها یک درصد بالا زندگی متفاوتی دارند. 99 درصدیها نشانگر تلاشی برای جعل یک همبستگی جدید هستند (احساس جدیدی از هویت ملی) نه براساس توهم یک طبقه متوسط جهانی بلکه براساس واقعیت تقسیمبندیهای اقتصادی در اقتصاد و جامعه ما.
برای سالها بین طبقات بالا و بقیه جامعه این تقسیم کار وجود داشت که ما برای شما شغل و رفاه ایجاد میکنیم و شما نیز به ما اجازه میدهید که به آسانی برنده پاداشها و حقالامتیازها شویم. همه شما سهمی دارید اگرچه سهم ما بیشتر است. اما درحال حاضر این توافق بین فقرا و ثروتمندان شکننده شده است. یک درصدیها برنده همه پاداشها هستند اما در قبال آنها هیچ چیز جز اضطراب و بیاطمینانی به 99 درصدیها ندادهاند. عموم آمریکاییها از رشد کشور بینصیب هستند.
آیا نظام بازار ارزشهای بنیادی را به تحلیل برده است؟
درحالی که تمرکز این کتاب برابری و انصاف است اما ارزشهای بنیادی دیگری وجود دارد که نظام ما آنها را به تحلیل برده است، احساس بازی جوانمردانه. احساس عمومی از ارزشها باید (برای مثال) منجربه احساس گناه برای کسانی شود که در یک استقراض غارتگرانه مشارکت مینمایند. کسی که وامهای رهنی شبیه بمبهای ساعتی به مردم فقیر عرضه میکند یا کسی که برنامههایی را طراحی میکند که منجربه سودهای میلیون دلاری برای اضافه برداشتها میشود.
آنچه که قابل توجه است آن است که کمتر کسی احساس گناه میکند. اتفاقاتی درخصوص احساس ما از ارزشها افتاده است، زمانیکه در پایان کسب یک درآمد بزرگ درخصوص ابزارهای کسب آن خود را توجیه کنیم. بحرانهای بزرگ ما را به بهرهبرداری از فقرا و افراد فاقد تحصیل متمایل نموده است.
آنچه که اتفاق افتاده را میتوان با واژه “فقر اخلاقی” توصیف نمود. در جهتیابی اخلاقی بسیاری از افراد که در حوزههای مالی کار میکنند اتفاقات غلطی افتاده است. زمانیکه هنجارهای اخلاقی جامعهای بگونه ای تغییر میکند که بسیاری از مردم جهتیابی اخلاقیشان را از دست میدهند باید گفت که آن جامعه رو به اضمحلال است.
سرمایهداری مردمی را که در دام آن افتادهاند را تغییر داده است. واضح است کسانی که برای کار به والاستریت رفتند شبیه بسیاری از دیگر آمریکاییها بودند با این تفاوت که آنها بهتر از دیگران درس خوانده بودند. آنها بدنبال تحقق رویاهایشان مانند یک کشف نجاتدهنده زندگی، ساخت یک صنعت جدید، کمک به فقرا برای خلاصی از فقر و دیگر رویاهایشان بودند. زمانی که آنها به خانه برمیگشتند فکر میکردند که حقوقهای بالایی کسب نمودهاند اما بحران باعث شد که تمام آرزوهای آنها بر باد رود.
بنابراین قابل تصور است که فهرستی طولانی از شکایتها علیه شرکتها (نه فقط مؤسسات مالی) وجود دارد. برای مثال شرکتهای تولید سیگار بطور مخفیانه محصولات خطرناک اعتیاد آورشان را تولید میکنند و تلاش میکنند که مردم آمریکا را متقاعد کنند که شواهد علمی برای این خطرات وجود ندارد. درحالی که کشوهای آنها پر از شواهدی خلاف این است. شرکت اکسون (Exxon) از پول خود برای متقاعدکردن آمریکاییها درخصوص اینکه شواهد گرم شدن زمین ضعیف است استفاده میکند. درحالی که آکادمی ملی علوم همراه با دیگر مؤسسات علمی ملی شواهدی قوی برای آن دارند.
درحالی که اقتصاد هنوز از تخلفات بخش مالی در حال تلوتلو خوردن است، شرکت BP شاهد دیگری برای تخلفات شرکتهاست که به دلیل عدم توجه و مراقبت لازم در حفاری، محیط را به مخاطره انداخته و مشاغل هزاران فردی را که به ماهیگیری و گردشگری در خلیج مکزیک وابسته است را تهدید نموده است.
اگر بازارها واقعاً آنچه را که درخصوص بهبود استانداردهای زندگی عموم شهروندان متعهد شده بودند تحقق میبخشیدند لذا گناهان شرکتها، همه بیعدالتیهای اجتماعی، تخریبهای محیط و استثمار فقرا احتمالاً قابل بخشش بود. اما برای جوانان خشمگین و اعتراضکنندگان دیگر نقاط جهان، سرمایهداری در تحقق آنچه متعهد شده بود شکست خورده است. اما چیزهایی به ارمغان آورده که متعهد نشده بود ازقبیل نابرابری، آلودگی، بیکاری و مهمتر از همه آنها از هم پاشیدگی ارزشها از جایی که هر چیزی پذیرفتنی است اما هیچکس پاسخگو نیست.
شکست نظام سیاسی
نظام سیاسی به اندازه نظام اقتصادی شکست خورده است. با سطح بالای نرخ بالای بیکاری در جهان (نزدیک 50 درصد در اسپانیا و 18 درصد در ایالات متحده) جنبشهای اعتراضی موجود در مقایسه با جنبشهایی که درنهایت شکست میخورند بسیار طولانیتر خواهند بود. بیکارشدگان، شامل مردان جوانی که سخت مطالعه کردهاند و کارهایی انجام داده اند که از آنها خواسته بودیم در مسیر انتخاب سختی قرار گرفته بودند: بیکار بمانند یا شغلی را بپذیرند که بسیار پایین تر از آن است که شایستگی آن را داشتند. اگرچه در مواردی انتخابی نیز باقی نمانده بود چرا که شغلی دیگر باقی نمانده بود و برای سالها هم نبود.
تفسیری از تأخیر طولانی در شروع اعتراضات گسترده وجود داشت (در دوران بحران) بدین معنا که مردم هنوز به دموکراسی امید داشتند، به اینکه نظام سیاسی کار خواهد کرد ایمان داشتند و کسانی که بحران را بوجود آوردند پاسخگو خواهند بود و نظام اقتصادی به سرعت اصلاح خواهد شد.
اما سالها پس از شکست حباب، روشن شد که نظام سیاسی ما شکست خورده است، همانطورکه در جلوگیری از ایجاد بحران، در بازبینی نابرابری درحال رشد، در حمایت از طبقات پایین و در جلوگیری از سوء استفاده شرکتها شکست خورده بود و به این دلیل تظاهرکنندگان به خیابانها برگشتند.
آمریکاییها و اروپاییها و مردم دیگر دموکراسیهای سراسر جهان به نهادهای دموکراتیک خودشان احساس غرور میکنند. اما اعتراض کنندگان سوال میکنند که آیا دموکراسی واقعی است؟ دموکراسی واقعی چیزی بیش از حق یک، دو یا چهار رأی در سال است. انتخابها باید معنادار باشند.
سیاستمداران باید به صدای شهروندان گوش کنند، اما بطور فزایندهای، بخصوص در ایالات متحده بنظر میرسد که نظام سیاسی از “یک فرد یک رأی” به “یک دلار یک رأی” وابستهتر شده است بجای اینکه نظام سیاسی شکستهای بازار را اصلاح کند درحال تقویت آن است.
سیاستمداران درخصوص اینکه برای ارزشها و جامعه ما چه اتفاقی افتاده است سخنرانیهای زیادی کردهاند اما سپس آنها به ادارات عالی و مشاغل عالی رتبهای در رأس بخش مالی بعنوان نظامی که شدیداً شکست خورده بود منصوب شدند. ما نباید انتظار داشته باشیم که معماران نظامی که کار نمیکرده است آن را برای کار کردن بازسازی کنند، مخصوصاً اینکه برای شهروندان کار کنند. شکست سیاست و اقتصاد مرتبط هستند و همدیگر را تقویت میکنند. نظامی سیاسی که صدای ثروتمندان را بزرگ جلوه میدهد، فرصت بیشتری را برای قوانین و مقرراتی فراهم میکند که برای حمایت از شهروندان عادی در برابر ثروتمندان طراحی نشده است بلکه ثروتمندان را به هزینه بقیه افراد جامعه غنیتر میسازد.
این موضوع مرا به سمت ایده اصلی این کتاب هدایت میکند. در بین نیروهای اقتصادی حاکم بر بازی، سیاستها بازار را شکل داده اند و بگونهای آنرا شکل دادهاند که به نفع گروههای طبقه بالا با هزینه بقیه مردم است. هر نظام اقتصادی باید قوانین و مقررات خود را داشته باشد و باید درون یک چارچوب قانونی عمل کند. چارچوبهای متفاوتی وجود دارد و هرکدام نتایجی روی رشد، کارایی و پایداری دارند. نخبگان اقتصادی به سمت چارچوبی هدایت شدهاند که آنها را به هزینه بقیه مردم منتفع میکند اما این نظام نه تنها کارا نیست بلکه منصفانه نیز نیست. من توضیح میدهم که این نابرابری در بسیاری از تصمیمات مهمی که ما بهعنوان یک ملت اتخاذ میکنیم انعکاس داشته است، از بودجه تا سیاست پولی و حتی نظام عدالت ما. نشان میدهم که این تصمیمات خودشان چگونه نابرابری را تقویت میکنند.
با وجود یک نظام سیاسی که به منافع پولی بسیار حساس است، نابرابری اقتصاد منجر به عدم تعادل در حال رشدی در قدرتهای سیاسی میشود، یک پیوند نادرست بین سیاست و اقتصاد که هردو بوسیله نیروهای اجتماعی، مؤسسات و آداب و رسوم اجتماعی که به افزایش این رشد کمک میکنند شکل میگیرند و حتی آنها را نیز شکل میدهند.
اعتراضکنندگان چه میخواهند و چه میکنند؟
اعتراضکنندگان شاید بیش از عموم سیاستمداران به آنچه که نزدیک بود چسبیدند. از یک منظر آنها خواستههای اندکی داشتند، شانس استفاده از مهارتهایشان، حق برخورداری ازکار مناسب با پرداخت مناسب و یک اقتصاد و جامعه منصفانهتر، کسی که با آنها با احترام برخورد کند. در اروپا و ایالات متحده خواسته آنها انقلاب نبود بلکه تکامل بود. از منظر دیگر خواستههای آنها بزرگ و زیاد بود. نظامی دموکراسی که مردم محور باشد نه دلار محور و اقتصادی بازاری که آنچه را که از آن انتظار داشتیم را عرضه کند. هر دو خواسته با یکدیگر مرتبط هستند. بازارهای بدون قید و محدودیت خوب کار نمیکنند.
همچنان که قبلاً هم دیدهایم. برای اینکه بازارها انتظارات ما را محقق سازند باید مقررات دولتی مناسبی بر آنها حاکم باشد. اما برای اینکه این اتفاق حاصل شود دموکراسی ما باید انعکاسی از منافع عموم جامعه باشد نه منافع گروههای ویژه متعلق به طبقات بالا.
به اعتراضکنندگان بدلیل عدم برخورداری از یک دستور کار انتقاد شده است اما چنین انتقادی ناشی از عدم درک ما از جنبشهای اعتراضی است. آنها جلوهای از ناکامی نظام سیاسی حتی درکشورهایی که دارای فرایند انتخابات هستند میباشند. آنها زنگ خطری را به صدا درآوردند.
اعتراض کنندگان کارهای زیادی را به روشهای متفاوتی انجام دادند: گروههای متخصصین، مؤسسات دولتی و رسانههای گروهی ادعاهای آنها را تأیید کردند، شکست تنها در نظام بازار نبود بلکه از سطح بالای بیعدالتی و نابرابری بود. عبارت ما 99درصد وارد عرصه آگاهی عمومی شده است.
هیچکس درخصوص نتایج جنبشها نمیتواند مطمئن باشد اما میتوانیم مطمئن باشیم که اعترضکنندگان جوان، مباحثههای عمومی و آگاهی شهروندان معمولی و سیاستمداران را دگرگون ساختند.
شما می توانید فایل مربوط به کتاب را از اینجا دانلود نمائید.
منبع: پایگاه رسمی جناب دکتر فرزین